رمان زندگی خصوصی قسمت دوم

درباره رمان

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ درباره رمان خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

اع

خم شد سمت برنا و کمربندش را بست.پسرک با ابروهای درهم دست به سینه نشسته بود.راه افتاد و نگاهش کرد:اولین دفعه ای که بردمت دندون پزشکی دو سالت بود..الان پنج ساله شدی..
ـ بابا نادر بهم گفت ترسیدن هیچ ربطی به سن آدما نداره..
پشت ناخن شصتش را روی لب پائینش کشید: اگه دندونپزشک دندونات و نبینه چطوری قراره دردش آروم شه..؟
ـ شهلا خانم بهم آب و نمک داد..
ـ اون فقط چند دقیقه دردش و آروم میکنه..دوباره ممکنه برگرده..اون وقت چی..!؟
برنا متفکر نگاهش می کرد:پس به دکتر بگید بهم آمپول نزنه..
ـ بریم ببینیم چی میگه خانم دکتر..شاید احتیاجی به آمپول نباشه..شاید هم باشه..
ـ اما بهم قول دادی…
ابرو بالا داد:من کی بهت قول دادم..!؟ هوووم..برنا..؟!
زد زیر گریه:من نمی خوام بیام. خسته دستی روی پلکش کشید:با گریه کردن چیزی درست نمیشه..نه دندونت خوب میشه نه ماشین من بر می گرده خونه…
برنا میان هق و هق نمایشی اش مکث کرد:پس چیکار کنم…؟!
ـ مثل یه پسر خوب میشینی تا خانم دکتر دندونات و ببینه..هر کاری که لازم بود و انجام بده و بعد برگردیم خونه..
ـ خوب..اگه پسر خوبی باشم چی به من میرسه..!؟
لبخندش پهن شد:جانم…؟!
پسرک با پشت دست اشک هایش را پاک کرد:خوب میشه که با هم یه معامله ای بکنیم..مگه نه…؟!
تک خنده ای کرد و دستش را روی سر برنا گذاشت و موهایش را به هم ریخت:تو به کی رفتی بچه..!؟
اخمش دوباره در هم شد و گوشه ی لب هایش آویزان: بابا نادر میگه شبیه موسی خان شدم..اما من دوست ندارم..موسی خان خیلی پیر و چروک بود بابائی..
اینبار با صدا زد زیر خنده..امان از این بچه ها و نادر خان…!!

برنا روی یونیت دراز کشید ه بود و با دقت به چراغ بالای سرش نگاه می کرد.پا روی پا انداخت و نگاهش روی خانم دکتر ماند: امکانش هست بدون تزریق بی حسی براش ترمیم کنید..؟!
لبخند دکتر جمع و جور و کوچک بود:می تونم از اسپری استفاده کنم تا لثه ها بی حس بشن و بعد آمپول و تزریق کنم.اینطوری هیچ دردی نداره..
برنا از همانجا غر زد:نمی خوام..آمپول توی قرارمون نبود..
نیم نگاهی به برنا و اخمش انداخت.خانم دکتر خندید:چه پسر خوش صحبتی عزیزم..چند سالته شما..!؟
ـ پنج سالمه..تازه بابا نادر می خواد برام توله ی رکسی وبیاره تا بزرگ کنم..
ـ عزیزم..من هم یه توله سگ تو خونه دارم..اسمش جیزل..
برنا نیم خیز شد و نشست:چه رنگیه..!؟
نگاهش بین دکتر و برنا رفت و آمد و نفسی گرفت:دراز بکش سر جات برنا…
ـ سفیده..
ـ بابائی میشه سگ خانم دکتر و ببینیم..؟!
ـ نمیشه برنا…
ـ چرا..!؟!؟
نگاهش به برنا انداخت تا تمامش کند:چون نمی تونیم مزاحم کسی بشیم..
ـ هیچ اشکالی نداره آقای سرابی..یه دفعه با آناهید بیاریدش تا جیزل و ببینه..
برنا راضی دوباره روی یونیت دراز کشید.اینبار که دکتر غزاله شفیعی سمت یونیت رفت با دقت بیشتری نگاهش کرد..خیلی قد بلند نبود..خیلی هم زیبا نبود..قد و قامت متوسط و هیکل پری داشت.روپوش سفید و کوتاهش حسابی روی تنش نشسته بود.انگشت خالی از حلقه اش هم نشان میداد که تعهدی ندارد..دم ابرویش بالا رفت..فکر کرد لابد آناهید هم از شرایط زندگی اش برای خانم دکتر گفته است.دستی زیر چانه اش کشید و به پشتی صندلی تکیه داد…

نگاهی به گوشی موبایل و تماس از دست رفته ی آرش انداخت..مسواکش را برداشت و شماره گرفت:الو..آرش..
ـ چه عجب..شما جواب دادی..
ـ چیکار داری…؟
ـ رفتی دندونپزشکی..؟
ـ چطور..؟!
ـ رفتی یا نه..؟!
نشست لبه ی تخت و پا روی پا انداخت و مچ پای راستش را فشرد:رفتم..امرتون..!؟
ـ خانم دکتر و دیدی..؟!
یکبار دیگر تصویر غزاله شفیعی از مقابل چشمانش رد شد.بی تفاوت شانه بالا داد:برای این زنگ زدی..؟
ـ کوروش کیس مناسبیه برای ازدواج..خودش قبلا ازدواج کرده بود..دو سالی میشه از همسرش جدا شده..
پای چپش را هم ماساژ داد:خوب..؟!
ـ آناهید خوب میشناسدش..من هم دورادور از خانوادش با خبرم…یه کم باهاش آشنا شو..
خودش را به پشت روی تخت انداخت:می خوام مسواک کنم و بخوابم..خسته ام..فردا عصر هم میام شرکت..
ـ کوروش..؟!
ـ یه چیزی و بهت میگم آرش..خوب بفرست توی اون مغزت…من ازدواج نمی کنم..نه با غزاله شفیعی..نه با گیسو..نه با هیچ کس دیگه ای..اگه یه روزی..یه روزی همچین قصدی داشته باشم،این خودم و بچه هام هستیم که از کسی خوشمون میاد..
ـ آخه می دونم که ده سال دیگه هم به فکر نمی افتی..
ـ کاری نداری..؟
ـ کوروش واقعا ازش خوشت نیومد..!؟
ـ هووف…نه..خوشم نیومد..
ـ اون وقت چرا..؟ هم خوشگل و خانم و خوش روئه..هم دکتر..دیگه چی می خوای…مرگ..!؟
نشست وگردنش را چپ و راست کرد:چیزی به اسم قدرت جاذبه تا حالا شنیدی..!؟ دو نفر آدم..قبل از چیزهای مزخرفی مثل تفاهم تو غذا خوردن و چیزای دیگه..یا مسائل مادی و منطقی..باید جذب هم بشن..این جذب شدن لازم نیست خیلی قوی و پر کشش باشه..در یه حدی که تو بفهمی از این آدم خوشت اومده یا نه کافیه…
ـ الان منظورت اینه که خوشت نیومد..؟
رفت سمت سرویس و خمیر آبی را روی مسواکش کشید:شرت و کم کن می خوام بخوابم..
ـ مثل پسرهای هجده ساله می خوای عاشق شی..؟
خمیر را تف کرد داخل روشوئی:من حرفی از عشق زدم..؟!
ـ جاذبه..دافعه..عشق..
ـ ببین آرش..یادته یه دختر سال پائینی بود تو دانشگاه که خیلی تپل بود..؟ همیشه هن و هن می کرد وقت راه رفتن…؟
ـ احسانی فر رو میگی..؟
ـ آره همون..اون از تو خوشش می اومد..شد یه بار بهش نگاه کنی..؟!
ـ الان دکتر و داری با اون مقایسه میکنی..؟
ـ ربطی به دکتر بودن یا نبودن نداره..برای یه رابطه..یه زندگی..خیلی چیزها هست که اولویت داره..دارم بهت میگم یه آدم باید حداقل ده درصد من و جذب کنه…نباید..؟
ـ هوووف..ولش کن..حرف زدن با تو بی فایده است..برو هر کاری دوست داری بکن..
دوباره مسواک را کنج دهانش چپاند:داشتم همین کارو می کردم..
مشتی آب به آینه پاشید و با دستمال تمیزش کرد..به تصویر خودش در آینه زل زد..فکر کرد بودن یک زن..می تواند وضعیت زندگی اش را سرو سامانی دهد..!؟
خیلی هم مطمئن نبود..از زنی که با ازدواج طالب یک زندگی دو نفره میشد..زنی که بچه می خواست..استقلال می خواست..آنوقت مادر بچه ها هم میشد…؟
کناره های پلکش را فشرد و نفسی گرفت..

خانم کاشانی با دیدنش ایستاد:سلام مهندس سرابی..روزتون بخیر..
کنار میز ایستاد:روز بخیر.برنامه ی کاری امروز و لطف می کنید…؟
- بله..بفرمائید..
کارتابل را از دست خانم کاشانی گرفت و به توضیحاتش گوش داد:فایل مربوط به پروژه ی بانک روی سیستم اتاقتون هست.سی دی نقشه ها رو هم مهندس عاملی برای تائید نهائی میارن خدمتتون…

نگاهی به ساعتش انداخت.یک ربع به هشت مانده بود:مهندس مشکور اومدن..؟!
ـ نخیر..اما خواهرشون توی اتاق هستند..
آناهید آنجا بود..؟!سری تکان داد و سمت دفتر رفت.تقه ای به در زد و داخل شد.آناهید پشت میز کارش نشسته بود.با دیدنش ایستاد:سلام کوروش جان..
دم ابرویش بالا رفت:سلام..از اینورا..؟!
رفت سمت میز و کیفش را گذاشت روی صند لی.آناهید عقب کشید:می خواستم ببینم چه جذبه ای پشت میزت پنهان شده..
لبخندش کج بود:دیدی حالا…؟
شانه بالا دادنش را دید:نه…
کنجکاو بود دلیل بودن آناهید را بدون آرش بداند..آن هم اول وقت پشت میز کارش…!!سمت کاناپه رفت.پشت کتش را بالا داد و نشت:چرا ایستادی..بشین..بابا اینا خوبن..؟ سرور جان..؟!
ـ خوبن همه..
ـ چیزی میخوری بگم برات بیارن..؟
آناهید نگاهش کرد: نمی پرسی چرا اینجام..؟
سرش را روی تکیه گاه کاناپه گذاشت و گودی گردنش را پر کرد باید بپرسم اما دوست دارم خودت بگی..
ـ اوووم…دیروز رفتی پیش غزاله..؟
ابروهایش گره شد:غزاله ..؟!
ـ دندونپزشک و میگم..
جدی شد:برنا رو بردم..چطور..؟!
ـ هیچی..
تکیه داد به کاناپه و دستانش را دور سینه گره کرد:هیچی…!؟ جالبه…نادر خان به تو هم زنگ میزنه..؟
ـ نه..نادر خان برای چی باید بهم زنگ بزنه اصلا..
ـ آخه همه تون دوره افتادید که من حتما ازدواج کنم..
حواسش پیش نادر خان بود.انگار باید خیلی جدی به پدرش می گفت که در زندگی اش دخالت نکن..باید می گذاشت خودش و بچه ها برای آینده شان تصمیم می گرفتند.
ـ من دوره نیافتادم که ازدواج کنی…
سر بلند کرذد و زل زد به آناهید..دوره نیافتاده بود..؟ مگر اناهید نبود که گیسو را برایش کاندید کرده بود..همین چند روز قبل آرش گفته بود..
آناهید قدمی سمتش برداشت و روبروی نشست:من نمی خوام ازدواج کنی..یعنی..
ورود ناگهانی آرش باعث شد کلامش نیمه کاره بماند.آناهید با دیدن آرش پرید.متعجب از واکنش آناهید به هر جفتشان نگاه کرد.پا روی پا انداخت:دیر کردی..؟!
ـ بعد برات توضیح میدم..آناهید..بلند شو بیا بیرون کارت دارم..
یک چیزهائی آنجا بود که نمی دانست..حوصله ی پرس و جو هم نداشت..باید سرو سامانی به کارهایش می داد و بر می گشت رستوران.
ـ پاشو آناهید..با توام..
لحن تند آرش باعث شد به آناهید نگاه کند.لب زیرش را زیر دندان گرفته بود و پر بغض زل زده بود به آرش.ایستاد و سمت میز کارش رفت:آرش زود برگرد..باید برم رستوران..
ـ زود میام..
به رفتنشان نگاه هم نکرد اما فکرش مشغول شده بود..اینکه آناهید اول وقت در شرکتش چه می خواست.اینکه بدون آرش آمده بود و انطور من و من کردنش..دستش را روی تیغه ی بینی اش گذاشت و کنار چشمانش را فشرد..حوصله ی هیچ دردسر تازه ای را نداشت.خودش را سرگرم سیستم مقابلش کرد..
اولین چیزی که بعد باز کردن چشمانش دید دهان نیمه باز احمد بود.
نشست و دستی به موهایش کشید و پشت گوشش را خاراند.بوی نان تازه از جا پراندش.زود بیدار شدن در این خانه چند تائی حسن داشت..می توانستی چای پررنگ تری بخوری واز توالت خلوت تری هم استفاده کنی..از روی پله های لق لقو دوید پائین و داخل حیاط شد. شهره با دیدنش ابرو بالا انداخت:اوقور به خیر..چه عجب پا شدی..؟
اثر کش شلوار روی شکمش مانده بود..با کف دست مالش داد:یه چائی بریز بیام..
ـ آفتابه ببر..باز چاه گیر کرده..
عادت مزخرف زندگی شان شده بود گیر کردن چاه مستراح.اصلا دغدغه ی بزرگی بود..کافی بود هر روز صبح با همچین منظره ای مواجه شوی.آفتابه را زیر شیر گذاشت تا پر شود.نگاهش افتاد روی کبوترهای احمد که روی دیوار صف کشیده بودن:شهره..صابر دیشب نیومد..؟
ـ نه ..باز کدوم گوری مونده نمی دونم..
ـ نیّر کجاست..؟
شهره خندید و دندان نداشته اش پیدا شد:دلت برای زن بابات تنگ شده..؟
ـ من به گور هفت جد و آبادم می خندم..دیدم از صبح این خراب شده آرومه..تعجب کردم..نگو نیره نیست..
ـ رفته ببینه صابر چرا نیومده..
دست و صورتش را شست و داخل آینه ی شکسته ی دیوار دستی به موهایش کشید.کش سرش دور مچش خط انداخته بود.به زحمت توانست موهایش را جمع کند و ببندد..همین چند روز قبل قیچی انداخته بود و کوتاهش کرده بود.حالا قد یک دم موش پشت موهایش بسته میشد.
ـ چته از سر صبح شیش و هشت میزنی عاطی..خاطرخواه شدی..؟
پقی خندید:آره جون تو..
ـ بیا چائیت و بخور برو پیش آق شاپور..بگو غلط کردم..چیز خوردم..بذاره برگردی سر کارت..
ـ نمیرم..
ـ نمیرم و درد..می خوای بشی یکی از ما..؟!یا دلت به اون داداشای خوش غیرتت خوش..؟!
ـ لقمه اش را پرت کرد داخل سفره:بی خیال بابا.. از سر صبح میری روی نرو من..
ـ نرو چیه..؟ هوی..عاطی…فحش دادی..؟
دست به کمر نگاهش به آسمان انداخت.حتی سهم آسمان هم کم بود برایشان..خانه های کوتاه و بلند کناری مثل قارچ سر کشیده بودند..با سایبان های رنگی شکسته و دیوارهای آجر نما..با دست زیر بینی اش کشید:آخه خدا..پیش تو کاری داره من یه کار درست و درمون و بی دردسر پیدا کنم..؟! حتمی باید برم پیش اون کینگ کنگ شاپور که با چشاش وجبم کنه..تا سر ماه دو زار تف کنه کف دستم..؟
ـ به جا این حرفا بیا برو پیش شاپور..خرش کن..بیکار بمونی صبورا و جمیله میبرنت ور دست خودشون..از من گفتن بود..
نگاهش روی شهره ماند..از زیبائی اش هیچ نمانده بود..همه را داده بود دم پر اعتیاد..جلوی سماور خم شد و سیگار را آتش زد:یه بار که صبورا ببرتت..مزه ی پول که بره زیر زبونت..دیگه نمی تونی دل بکنی..کاری نکن برای اولین بار این بدبختی شروع بشه..
بی حوصله روی پله های آهنی کوبید و بالا رفت.شلوار و مانتویش را پوشید و آل استارهای صورتی اش را از زیر کمد بیرون کشید:چی میشه شماها امروز من و ببرید به یه جای خوب..؟! هان..!؟
جمیله یک ور شد:زر زدنت تموم نشده…؟! باید دهن تو و شهره رو گل بگیرم که لال بمونید..
بر و بابائی گفت و روسری اش را از لبه ی طاقچه برداشت: یکی می خواد دهن تو رو گل بگیره..خرس گنده..
تا جمیله به هیکل درشتش تکانی دهد از روی احمد پرید و بیرون رفت.فحش های آبدار جمیله را با پرروئی شنید و جلو ی شهر ایستاد:پول داری بهم بدی..؟
ـ پولم کجا بود..مگه با شاپور..
غرید:گور بابای شاپور..اون مرتیکه مگه بهم پول میده وقتی نمیرم سر کارش..؟!
ـ ندارم جون عاطی..همه رو دادم بالای مواد..
ـ شهره..یه کم فقط..کرایه بدم برم تا توی بازار..ببینم جائی کارگر نمی خوان..آرایشگری..رستورانی..جا ئی..خم شد و گونه های استخوانی شهره را بوسید:قربونت برم..بده دیگه..پست میدم..
شهره دست داخل لباسش کرد و دو تومانی مجاله ای بیرون کشید:بگیر و بگو لعنت بر شهره..
اسکناس از عرق تن شهره نم برد اشته بود.پول را چسباند به پیشانی اش:دستت درست..برام دعا کن شاید کار پیدا کردم..
ـ دعای من اگه گیرا بود..گیر عموی نامرد تو نمی افتادم..الان بودم سر خونه و زندگی خودم..پیش پدر و مادرم..
نایستاد تا حرف های تکراری شهره را بشنود.گره ی روسری اش را محکم کرد و پای راستش را بیرون از خانه گذاشت:الهی به امید تو..
×××

از سر کوچه که پیچید بیرون ساسان را دید.یک پایش را چسبانده بود به دیوار و کوچه را دید میزد.نگاهی به پشت سرش انداخت:کجا رو میپای…؟

ـ احمد پا نشد..؟!
دست به سینه ایستاد و براندازش کرد:سن و سالت به احمد میخوره یا رنگ چشمات…؟! چیکار احمد داری..؟
ـ کارش دارم..
شانه بالا داد:دوست داری نیر پاپیونت کنه برو دم خونه سراغ احمد..
ساسان خیزی سمتش گرفت:من و از اون مادر فولادزره می ترسونی..؟
روی دو پایش عقبی رفت:حوشش..حیوان..
ـ عاطی یه جوری می زنمت نفهمی چه شکلی بودیا..؟
غش غش خندید:نکبت..پاش و برو تا نیر نیومده..احمد هم خوابه.اما جمیله خونه است..
ساسان ایستاد و دستی به تی شرتش کشید:حال میکنی..؟ ابی از ترکیه آورده..
نگاهی روی یقه ی باز و هفتش انداخت و غرید:چندشیه..
ـ چی میگی با خودت..؟
ـ هیچی ..میگم اگه ریش سیبیلت و هم بزنی با سوسن اشتباه می گیرنت..
خیز دوباره ی ساسان باعث شد از جا بپرد:حرص نزن بابا..رفتم..
وسط کوچه پر آب و کف بود.با حرص نگاهی به در خانه ی شریفه خانم انداخت.غیر او کسی نبود که صبح تا شب هر چیزی را که می شست تشت تشت آب بیرون خانه اش بریزد..کفش های آل استار نازنینش…از کنار دیوار راه خشکی برای خودش باز کرد.وقت رد شدن با کف دست محکم کوبید روی درشان:لعنت به مردم آزار..خونتون چاه فاضلاب نداره..؟!؟!
..
سوار اتوبوس شد و خودش را بند میله ی کناری کرد.تصویرش بین ده ها زن دیگر افتاده بود روی شیشه ها.دسته ای از موهایش از بند کش سرش ازاد شده بود و از کنار روسری اش ریخته بود بیرون.با دست آزادش همه را داخل داد و گره ی روسری اش را محکم کرد.دستش را جلوی صورتش گرفت و به ناخن های لاک خورده اش نگاه کرد.بعضی ها کوتاه و بعضی ها بلندتر بودند..ناخن های صبورا یک دست و بلند بود..خوب صبورا که مجبور نبود ظرف بشوید و تی بکشد..دستمال کند و هزار کوفت و زهرمار د یگر.اتوبوس ترمز زد و یکی از پشت کوبید توی کمرش.اخی گفت:بر پدرت..
زن همچنان چسبیده بود به تنش.تکانی به خودش داد:هی..آبجی..اشتباه گرفتی..بکش عقب..
ـ جا نیست..
ـ برو خر راننده رو بگیر که برای چی این همه مسافر سوار میکنه..چرا چسبیدی به من..؟!
یکی از ان طرف تر صدا بلند کرد:ساکت بابا..
سرش را بالا گرفت:نشسته ای جات راحته…؟! می خوای بگم راننده برات هایده هم بذاره فاز بگیری..؟
سمت مردانه ی اتوبوس هم سر و صدا شد:ساکت شین دیگه..
خودش را عقب کشید و چسبید به پنجره..باد از زیر روسری و دور گردنش داخل میشد و خنکش می کرد.ایستگاه بعدی پیاده شد و آن طرف خیابان رفت.ساندویچی آقا شاپور را که دید اخمش درهم شد..پسرک لاغری مشغول دستمال کشیدن میزها بود..غرید:کینگ کنگ نکبت..فوری یکی و آورد جا من.
داخل ساندویچی شد و کنار پسرک ایستاد:آق شاپور هست..؟
پسرک انگار همه کاره ی آنجا بود که سینه سپر کرد:فرمایش..؟!
کیف یک وری اش را چسباند به سینه ی پسرک و به عقب راندش:آرام..
ـ دختره ی پرروی..
ـ روی نوک پا بالا پرید: زر نزن بابا..من تا دیروز اینجا کار می کردم..اومدم دنبال حقوقم..برو بش بگو عاطی اومده ..از اون دخمه و بند و بساطش دل بکنه..
ـ چه خبره..؟!!
سر برگرداند و نگاهی به شاپور کرد:صبر می کردی من باهات تسویه کنم بعد شاگرد می آوردی..؟
ـ دیگه تسویه چه مدلیه که من نمی دونم..؟
جلوتر رفت و با انگشت زیر بینی اش کشید :پونزده روز حقوق طلبکارم..بی زحمت تخ کن بیاد..
ـ من و با کار اینجا گذاشتی رفتی..کلی بهم ضرر زدی..حالا پول هم می خوای..؟!
نگاهی به پسرک که مثل سرباز های آماده به حمله بود انداخت:ضرر کردی پس این کیه..؟
ـ تا ابد که نمی تونستم بی وردست بمونم..
ـ تا ابد که نبود..از دیروز تا امروز میشه بیست و چهار ساعت..بیشتره..؟
ـ بیا بریم اون پشت حرف بزن..اینجا مشتری میاد..
ـ همین جا خوبه..
شاپور قدمی سمتش برداشت.شکم بزرگش زودتر از خودش جلو رسید:مگه پول نمی خوای..؟
لعنت به همه ی پول های دنیا…اما نمی گذاشت شاپور حقش را بخورد.دنبال شاپور از درگاهی کنار آشپزخانه گذشت و رسید به دخمه ی پشت آن که گاهی آنجا استراحت می کرد.شاپور خودش را روی صندلی اند اخت:عمرا کسی که از اینجا رفت و بذارم برگرده..ولی دلم برات میسوزه..
پوزخندی زد:دلسوزی نمی خوام..
ـ عاطی خانم..لج نکن..هم تو به این کار احتیاج داری..هم من به تو..
ـ هیچ احتیاجی به این کار ندارم..می شینم تو خونه آقام خرجم و مید ه..فقط خواستم یه چند ماهی کار یاد بگیرم تا بتونم برای خودم یه ساندویچی بزنم..
ـ تو گفتی من هم باور کردم..؟ یعنی می خوای بگی یه بابای آدم حسابی داری و همین جوری محض تفنن اومدی گارسونی و ظرف شوری..!؟
نگاهش را داد به چشم های همیشه خمار شاپور:منظورت چیه..؟
ـ عاطی خانم..با ما به از این باش..شنیدم آبجی خانمت..
با پا محکم کوبید روی زمین:اشتباه شنیدی..پول من و بده..نمی خوام اینجا کار کنم..
ـ عاطفه..!!
ـ عاطفه نه و خانم جهان…پولم وبده برم تا اینجا رو نذاشتم رو سرم..
قبل انکه تکانی بخورد شاپور سمتش خیزی برداشت و دستش را پیچاند:چه غلطی بکنی..؟!
آخی گفت و خم شد:آی..آی..دستم..ولم کن گنده بک..آی..
سر شاپور تا روی صورتش خم شد: پررو بازی درنیار برای من بچه..من اگه امثال تو رو نشناسم که به درد نمی خورم..
پرروئی کرد:الان هم به درد نمی خوری..
سر شاپور به گوشش چسبید.از روی روسری هم داغی نفسش را حس می کرد:می خوای بهت نشون بدم به چه دردی میخورم قناری..؟
زانوی راستش را بالا آورد و کوبید لای پای شاپور:ولم کن کثافت..
ـ آخ..
به محض باز شدن دست شاپور و خم شدنش عقب پرید.قلبش تند می کوبید.اولین باری نبود که گیر همچین کثافت هائی می افتاد..اما اولین باری بود که کسی جرات می کرد داغی نفسش را به گوشش بچسباند: کثافت..برو با اهلش حال کن..من تف هم تو روت نمیندازم..
ـ آدمت میکنم..من و …می زنی..؟!
چند قدمی عقب رفت:پولم و حاضر میکنی میام میبرم.به خدا اگه بخوای بامبول سوار کنی آبروت و تو بازار میبرم..شنیدی..؟
انگار دردش کمتر شده بود که کمی قد راست کرد.قدم دیگری به عقب برداشت:پولم و بهم بده..
شاپور از همانجا که ایستاده بود دست روی شلوارش کشید:میتونی بیا بگیر..
تندی به عقب چرخید و دوید بیرون..همه شان کثافت بودند..مردهای بازاری آشغال..از هر جائی و هر کسی استفاده می کردند..اشک ته چشمش را سوزاند اما تند دست کشید پای پلکش.بینی اش را بالا کشید:آتیش بیافته به اون جاتون که آدم نمی شید..سگ شرف داره به شماها.
پیچید داخل کوچه و کنار یکی از خانه ها پا خم کرد و لبه ی پله نشست.زانوانش می لرزید..از این اتفاق ها زیاد دیده و شنیده بود اما اینطور گیر نیافتاده بود.با دست زیر بینی اش کشید: بین این جنگل یه آدم هم پیدا میشه یا همه حیوون تشریف دارن..؟
در خانه با تقی باز شد.مردی پشت سرش ایستاده بود:برای چی اینجا نشستی..!؟
ایستاد:چیه..عوارض شهرداری باید بدم..؟! اسم خودتون و گذاشتید آدم..از در خونتون کم میاد..؟!
×××
سر کوچه که رسید لب هایش خندید..بچه های کوچه مشغول فوتبال بودند..گره ی روسری اش را محکم کرد و دوید:داوود پاس بده..یالله..
جیغ و دادشان بلند شد:عاطی اومد..عاطی اومد..
توپ پلاستیکی چند لایه را زیر پایش گرفت و دست به کمر نگاهشان کرد:اون دفعه چند چند باختین..!؟
زمزمه شان بلند شد:پنج یک..
خندید:نشنیدم..بلندتر..چند تا خوردین..؟
اشکان داد زد:پنج تائی ها..پنج تائی ها..
میان هیاهوی پسرها توپش را شوت کرد داخل دروازه ای که با چند قوطی حلبی و آجر درست کرده بودند..کف دست هایشان را کوبیدند به هم.با دیدن صابر که از بالای دیوار نگاهش می کرد نیشش جمع شد.نرسیده به خانه صابر از روی دیوار پائین پرید:از صبح تا حالا کدوم گوری بودی..؟
تنه ای زد و از در گذشت و دو پله ی کوتاه را پائین پرید:سر قبر ننه ام…
ـ سر قبر ننه ات حلوا خیر می کردن..؟ صبح کی الان کی..؟
خم شد و بند آل استارهای نازنینش را باز کرد:برو سر اصل مطلب..چی می خوای..؟
ـ زیادی زبونت دراز شده ها عاطی..من احمد نیستما..میزنم لهت می کنم..
کفش هایش را برداشت و از پله ها بالا رفت:باشه بابا..زرد کردم..
صدای قدم های صابر را پشت سرش شنید.لب زیر دندان فشرد.زیادی به پرو پای صابر می پیچید و این یعنی دعوا و فحاشی و کتک کاری..سرعتی به پاهایش داد تا زودتر داخل اتاق شود.دست صابر از پشت روی شانه اش نشست و فشردش:چی قدقد کردی..؟
تا به حال شهره باید متوجه ی آمدنش میشد..از فکر اینکه کسی نباشد و با صابر درافتاده باشد لرزید:دستت و بردار..کتفم شکست..
فشار دست صابر بیشتر شد:بشکنه..کی میخواد حرف بزنه..؟
کوبید زیر دست صابر و به عقب علش داد:چی از جونم می خوای..؟
ـ شنیدم از مغازه ی آق شاپور اومدی بیرون..
ـ کتفش را با کف دست فشرد و عقب تر رفت:آره..که چی..؟
ـ تو گه خوردی اومدی بیرون..اینجا نون خور اضافه نمی خوایم..
دستش را محکم مشت کرد:نون خور اضافه هم باشم دزد نیستم..مثل تو که از شب تا صبح از دیوار خونه ی مردم میری بالا…
صابر خیزی سمتش گرفت..عقب پرید و دوید سمت در تا از پله ها پائین بپرد.صابر از پشت به موهایش چنگ انداخت:بیشتر از کوپنت حرف میزنی نسناس..من نخوام یه لحظه هم نمیذارن تو این خونه بمونی..شنیدی..؟
برای همین وحشی بازی ها موهایش را چیده بود.سعی کرد جدا شود:ولم کن لندهور..زورت به من رسیده..؟ برو جلوی خواهرات و بگیر..یا نکنه نمی صرفه..؟!ها..از اونا پول خوب بهت می ماسه..؟
صابربا پشت دستش محکم کوبید توی دهانش: زر زیادی میزنی..همین جا چالت میکنم..
جیغش بلند شد..صدا زد:شهره..شهره…
..
ـ آدم نمیشی تو…می خوای بمیری..؟!
ناله ای کرد و لب های اماس کرده اش را لمس کرد:الهی دستش بشکنه..
ـ ول کن عاطی..تا حالا سه هزار و سیصد دفعه گفتی..دستش شکست..؟ روز به روز داره بدتر هم میشه..تو چرا دم پرش میری..؟!
دست شهره را پس زد:آیینه داری..؟!
ـ آیینه می خوای چیکار..؟ بیا یه کم دوا گلی بزن زخمت بسته شه..
ـ نمی خوام..جاش می مونه..خودش خوب میشه..یخ نداریم..؟
ـ یخچال خرابه..
ـ نیره کجاست..؟
ـ احمد و برده مکانیکی..
بینی اش را بالا کشید..لبش ذوق ذوق می کرد..بی حسی بدی هم سمت چپ صورتش داشت.رفتم پیش شاپور..
شهره ته سیگارش را داخل لیوان فشرد:چی گفت..؟
ـ هیچی..حواله ام داد به پائین تنه اش..
ـ مرتیکه خرفت…هیچی بش نگفتی..؟
لبخند کج و کوله بود:چرا..زدمش..همچین زدم به اونجاش که بچه های احتمالی اش تا ده ساله آینده از دست رفتن..
شهره کوبید توی بازویش:دیوونه…
سرش را تکیه داد به دیوار و نفسی از بوی سیگار شهره گرفت:میگم شهره…خدا اگه هست..پس چرا با ما قایم باشک بازی میکنه..؟
ـ فیلسوف شدی..؟
پلک زد تا اشکش راه نگیرد:صابر من و بزنه..اشکالی نداره..می ترسسم وقتی میرم سر کار..بیرون این خونه..یه بلائی سرم بیاد..کاش صابر نگران کار کردنم میشد..نه کار نکردنم..
..
صبورا نشسته بود سر ایوان و از کیف پولش چند تراول بیرون کشید:این آخرین پولیه که می تونم بهتون بدم..بابا می خواین شهرام من و از خونش پرت کنه بیرون..؟!
ـ انقدر ناله نکن..اصلا پولت و هم نخواستیم..
از بالای پله ها نگاهشان می کرد..صبورا و سر و وضع شیک و پولدارش..نیره و موهای تنک و کم پشت و کمر قوز کرده اش.
انگار صبورا هم سنگینی نگاهش را حس کرد که سر بالا گرفت:علیک سلام خانوم..
سر تکان داد:سلام..
ـ یه تو کار می کردی تو این خونه، تو هم زدی به بی عاری..!؟
شانه بالا داد:دو روزه بیکار شدم..چرا همه تون ترس ورتون داشته..؟
نیره غرید:سر ماه که باید اجاره بدی می فهمی..
ـ صابر گردن کلفت اجاره بده..من و سننه..؟!
ـ کبودی صورتت هنوز خوب نشده که بلبلی می کنی…سهم هر کی تو این خراب شده مشخصه…نصف اجاره رو تو باید بدی..
ـ اون وقت جمیله خانم چیکار کنه..؟!
ـ زبونت و کوتاه کن..
صبورا از روی سکو پائین پرید و پشت مانتویش را از خاک احتمالی پاک کرد:با این اوضاع نمی تونی هر و قت بی پول شدی زنگ بزنی به من نیر..زن عقدی شهرام هم بودم صداش در می اومد..
ـ گه خورده..
ـ خورده یا نخورده رو کار ندارم..به صابر بگو دنبال یه کار نون و آب دار باشه..آبروم و هر دفعه پیش شهرام میبره.این دفعه بیافته زندون من هیچ کاری براش نمی کنم..
ـ نیست که تا حالا خیلی کارا براش کردی..؟! پدر گور به گور شدت اگه دست اون زنیکه رو نمی گرفت بیاره تو این خونه همه چیز سر جای خودش بود..
پقی زد زیر خنده:نگو نیره جون…هر کی ندونه خیال می کنه اکبر ماستی مهندس بود..ـ همون اکبر ماستی دستش به دهنش می رسید..
ـ خوب پس کو..؟ ما که چشم باز کردیم همین نکبت و بدبختی بود..نبود..؟!
ـ پا قدم ننه ی خدا نیامرزیده ی تو بود..
ـ ننه ی من هم یکی مثل تو دیگه…افتادین به جون هم سر اکبر ماستی..اونم سر هر دوتون و کلاه گذ اشت..یه آبم روش..باز ننه ی من شانس آورد مرد..همه ی بدبختی ها موند برای تو…
صبورا جیغ جیغ کرد:زبونت و کوتاه کن..
حوصله ی فحش و فحش کاری نداشت.برخاست و سمت اتاق رفت.صدای نیره و نفرین هایش می آمد:می بینی..می بینی چه زبونی داره..؟! بد کردم این همه سال د ارم تر و خشکش می کنم..؟ اگه همون موقع دلم نمی سوخت و مینداختمش بیرون الان یه نون خور کمتر داشتم..خودش اضافه است..این شهره ی تن لش و هم نگه داشته اینجا..
تکیه داد به دیوار و زانوهایش را بغل کرد..باید کاری پیدا می کرد..اعصاب خانه ماندن نداشت و آخرش کار به فحش و کتک کاری می رسید..از فرد ا دوباره باید می گشت تا شاید بتواند کاری دست و پا کند..
×××

دستی روی روپوش سفیدش کشید.مقنعه اش را مرتب کرد و لبخند زد.شهره سیگارش را دود می کرد:انقدی که تو برای این روپوش ذوق کردی،دکترا برای روپوش سفیدشون ذوق نمی کنن.خندید و دکمه های روپوش را باز کرد:برای اینکه اونا توی خوابشون می دیدن دکتر میشن..من به خوابم هم نمی دیدم یه کار پیدا کنم..صاحب کارم یه آدم درست و درمون باشه که جز پرو پاچه ی من به چیز دیگه ای هم فکر کنه..
شهره که خندید برگشت و نگاهش کرد..هنوز خیلی جوان بود.اما هیچ نشاطی به صورتش نبود.هیچ اثری از زن زیبائی که چند سال قبل می شناخت..مقنعه اش را هم برداشت و تا کرد:حقوقشم بد نیست.
ـ دوازده ساعت قراره رو پا باشی..
کنار شهره نشست و با دست دود سیگارش را عقب راند:میخوام یه آبمیوه و بستنی بدم دیگه..یه شاگرد دیگه هم هست..یه کم من پای دستگاه وامیستم..یه کم اون.
ـ آدرس ندی به صابر و نیر..؟!هر روز پا میشن میان اونجا یه چی مفتکی بخورن..
دستش را روی شانه ی استخوانی شهره گذاشت:اولین حقوقم و بگیرم میبرمت سلمونی..از این سلمونی های خوب تا یه دستی به سر و صورتت بکشی..
شهره نگاهش کرد:می خوای نیره پرتمون کنه بیرون..؟
خندید و دوباره کنارش تکیه داد:نیر و هم میبریم…موهاش خیلی سفید شده..یه رنگ هم نمی ریزه..
ـ دلت برای نیره هم میسوزه…؟
روی دیوار سر خرد و دراز کشید:آره..اونم یه بدبختیه عین ما دو تا..اون از بخت و اقبالش..اون از اکبر ماستی و زن گرفتن دوبارش..اینم از بچه هاش..زندگی نمی کنه بدبخت..
ـ دلت برا خودت بسوزه..دو روز دیرتر کار گیر می آوردی پرتت می کرد بیرون..
دستش را زیر گردنش گذاشت و زل زد به سقف..یک شاهراه پر از ترک و شکستگی بود..زمستان هم به سقف نایلون می کشیدند تا آب چکه نکند..
ـ میگم شهره..
ـ هوم..
ـ من چند سالگی شوهر می کنم..؟!
خنده ی شهره لبخند به لبش آورد:جون تو راستی پرسیدم..من هم یه شوهر درست و درمون پیدا می کنم..؟
ـ درست و درمون یعنی چی…؟
به پهلو دراز کشید و با انگشت روی بازوی شهره را فشرد:هر کی که شبیه به اکبر ماستی و عمو و صابر و احمد و شاپور نباشه میشه درست و درمون..
ـ واجب شد برم سقا خونه شمع روشن کنم برات..
ـ تو میگی همچین آدمی نیست…؟
ـ نمی دونم والله..دور و بر ما که نیست..البت آقا یوسف بچه خوبیه..
نفسش را با صدا فوت کرد بیرون:برادر و میگی…؟!
ـ آره..اون توی ظاهر هم شده شبیه مردائی که تو میشناسی نیست..باقیش و دیگه نمی دونم..
ـ فکر نکنم ازش خوشم بیاد..اییی..چندشم میشه بهش فکر میکنم..
ـ بیخود چندشت میشه..یه آدم درست و درمون انگاری از تو خوشت اومده..اونم رد کنی می خوای چیکار کنی..؟
شانه بالا داد:خوب خوشم نمیاد..
ـ مرد باید کار کنه..اهل دود و دم و چشم چرونی نباشه..دست بزنم نداشته باشه..دیگه خوشم میاد و خوشم نمیاد یعنی چی..؟
ـ حالا خوبه خودت هم عمو رو دوست داشتی..
ـ دوسش داشتم که الان اینجام..من بدبخت هم دلم می خواست کنارش آروم زندگی کنم..چه می دونستم همچین ناتوئی از آب درمیاد..تو هم اگه مرد خوبی دیدی..دو دستی بچسب بش..خوشم میاد و خوشم نمیاد هم حرفه..
ـ مگه زندگی یه روز و دو روزه..؟! چطوری این همه سال با کسی که دوسش ندارم برم زیر یه سقف..؟!
ـ دو بار چشمات و میبندی و کنارش می خوابی..بعدش دیگه اونم میشه مردت..
پووفی کرد و نشست:ولش کن بابا..شوهر نخواستیم..زندگی نکبت خودمون بهتره..

برنا دوید سمت آرش:عمو..
ـ جون عمو…
دستش را به گره ی کراواتش گرفت و شلش کرد.آرش یک دور برنا را چرخاند و دوباره بغلش کرد: مرد عنکبوتی من چطوره..؟
ـ من بن تن هستم عمو..موجود یخی..هووو..فوت می کنم یخ میزنی..
آرش می خنید:ای بدجنس…من هم موجود آتیشی ام..
ـ نه عمو…شما پرفسور آمینو هستی..
ـ پرفسور آمینه کیه..!؟
برای آرش ابروئی بالا انداخت:پرفسور آمینو یه دکتر دیوونه است که قورباغه داره..
آرش دستش را زیر بغل برنا برد و شروع به قلقلک دادنش کرد:آره..؟!! من آمینو هستم..پس بابات چی کارست..؟
ـ نه..عمو آرش..قلقلک نه..
سمتشان رفت و برنا را عقب کشید:ول کن بچه رو..شکمش درد می گیره..
برنا آویزان گردنش شد:بابائی..
سر تکان داد:بله..
ـ میشه بریم خونه ی بابا نادر..؟ الان توله ی رکسی به دنیا اومده..
آرش خندید:مگه رکسی قرار بود توله بیاره..؟
برنا را روی زمین گذاشت:به بابا نادر زنگ میزنم و میپرسم..
ـ نمیشه بریم..؟
دکمه های سرآستینش را باز کرد و آستین ها را بالا داد:فردا چند شنبه است..؟!
ـ پنج شنبه..
ـ ما پنج شنبه ها کجا می ریم..؟
برنا شانه ی راستش را بالا داد و غر زد:می ریم خونه ی مامان پری..
آرش مقابل برنا خم شد و روی زانو نشست:بدو برو اسلحه هات و بیار بازی کنیم…
نگاهش به برنا بود که روی پله ها می دوید.آرش کنارش ایستاد:قراره براش توله سگ بگیری..؟
ـ من نه،کار نادر خان..نمی دونم چطوری راضی اش کنم که این کارو نکنه..
ـ اشکالی نداره..حیاط خونت بزرگه..یه گوشه نگهش میدارن.براشون خوبه..سرگرم میشن..
با انگشت کنار چشمش را فشرد:یه فکری می کنم..سی دی و آوردی که شب یه نگاهی بهش بندازم..؟
ـ آره..تو ماشین..بچه ها رو هر هفته میبری پیش مامان بنفشه…؟
ـ دو هفته در میون..
ـ به نظرت یه تنوع برای زندگیت لازم نیست..؟
دستش را روی کمرش گذاشت و ابرو بالا داد:جدیدا زیاد تو مسائل من دخالت میکنی و می دونی که متنفرم از این کارت…
آرش دست ها را بالا برد:هی..هی..دخالت چیه..؟ دارم میگم افسرده و خسته میشن…
ـ گفتی تنوع…!!
ـ خیلی خوب..تنوع..از خونه ی مامان بنفشه به خونه ی نادر خان..از این خونه..به اون خونه..همه هم با رنج سنی بالای شصت سال..اینا سه تا بچه ی کوچیکن..
با دست آرش را عقب راند و کیف و کتش را برداشت:بهتره نگران بچه های من نباشی..
ـ چت شده کوروش..این تیکه کنایه ها برای چیه..؟
سر و صدای پسرها از اتاق باراد می آمد..باید دوش می گرفت و لباسش را عوض می کرد…داخل اتاقش شد..ارش هم پشت سرش امد:با تو حرف زدم کوروش..
کمربند شلوارش را شل کرد:تو این چند روز منتظر بودم خودت بگی که دلیل اومدن اناهید به دفتر چی بود..اینکه با توپ و تشر بردیش..
ـ یه مسئله ی خصوصی بود..
پوزخند زد:دقیقا..خصوصی بود..پس تو هم نمی تونی توی زندگی خصوصی من دخالتی کنی..می تونی..؟
ـ اینا هیچ ربطی به هم نداره..
ـ باشه..ربط نداره..میخوام دوش بگیرم..سی دی و برام بیار..
وارد حمام شد و لباس هایش را داخل رخت کن گذاشت.زیر دوش آب گرم ایستاد..فکر کرد می تواند با توله سگی که برنا می خواست کنار بیاید.؟چنگی میان موهایش زد و سرش را بالا گرفت..قطرات آب
پشت میز بالکن نشسته بودند.بردیا روی صندلی اش بالا پرید:یه هفته دیگه که امتحانم تموم شد میتونم برم مدرسه ی فوتبال..
باراد دست به سینه و صاف نشسته بود:خسته نمیشی از دنبال توپ دوئیدن..؟
ـ نه…چون من دروازه بان هستم..
لیوان آب میوه اش را لب زد:تو چی باراد..؟ قرار نیست یه رشته ی ورزشی و شروع کنی..؟
ـ نه..از ورزش کردن خوشم نمیاد..
برنا میان صحبتشان پرید:من میدونم باراد از چی خوشش میاد..بگم..؟
ـ کوچولوها تو کار بزرگا دخالت نمی کنن..
برنا مشتش را سمت باراد گرفت:من کوچولو نیستم..داره شش سالم میشه..
بردیا ظرف بستنی اش را خالی کرد:اما از ما دو تا کوچیکتری…پس هر چی که گفتیم و باید گوش بدی..
ـ اصلا هم قبول نیست..بابائی..!؟
همیشه وقتی به تنگنا می رسید از او طرفداری می خواست..کاری که باراد و بردیا کمتر می کردند..دستش را زیر چانه اش کشید:خوب کوچکترها به حرف بزرگترها باید گوش بدن..
بردیا مشت راستش را بالا آورد و زد به دست مشت شده ی باراد: هورا…
به اخم های درهم و لب برچیده ی بر نا نگاه کرد و چشمکی زد:البته اینجا…پشت این میز من از هر سه تاتون بزرگترم..پس هر چی من بگم..
بردیا بالا و پائین پرید:نه..نه..قبول نیست..
خنده اش رنگ گرفت:چرا قبول نیست..همین الان گفتید هر چی بزرگتر بگه کوچکتر باید گوش بده..
باراد شانه بالا انداخت: در مورد خودمون سه نفر حرف می زد یم..
ـ باید قبل از اینکه مشتاتون و بکوبید به هم و هورا بگید می گفتید..الان دیگه نمیشه..
برنا با خنده خودش را سمتش کشید:ای ول بابائی خودم..
خم شد و انگشتش را روی پیشانی برنا فشرد: درست صحبت کن..
خندید و دندان های شیری اش پیدا شد..یکی دو سال بعد دندان های دائمی اش درمی آمدند.یاد دندانپزشکش افتاد و صاف نشست..
ـ حالا هر سه تاتون به من بگید می خواید تابستون و چیکار کنید..
ـ من میخوام برم فوتبال..
برنا انگشت اشاره اش را بالا گرفت:من می خوام مواظب توله ی رکسی باشم تا بزرگ شه..
زل زد به باراد:شما..!؟
ـ میخواد کتاب بخونه..
همچنان به باراد نگاه می کرد..چشمانش شبیه به بنفشه بود..گردی صورتش..از ذهنش گذشت که اگر بنفشه بود شاید بچه ها شادتر بودند..دستش را روی پا مشت کرد:چیز خاصی تو ذهنت نیست..؟
ـ کلاس تئاتر…
تئاتر را دوست نداشت..وقت این که دنبال باراد برود و بیاید را هم نداشت..سر تکان داد:چرا یه موسیقی و دنبال نمی کنی..؟

برنا دوباره بالا پرید:من هم میخوام فلوت زدن یاد بگیرم..دو..دو..دو..
باراد شانه بالا داد: قرار بود چیزی که دوست دارم و بگم…
نفسش را فوت کرد بیرون:جای مناسبی میشناسی..!؟
باراد رضایت را در جملاتش حس کرده بود که لبخند زد:از طرف مدرسه میتونم ثبت نام کنم..سه ماه تابستون و میرم..مهر هم که شروع شد هفته ای یه بار میتونم برم..
ـ فعلا روی تابستون برنامه ریزی می کنیم..
بردیا دستش را بالا برد:اجازه..!؟
برنا هم خندید و دستش را بالا برد:اجازه..؟!
دستش را کنار سرش گذاشت:آزاد…
ـ باید تو یه باشگاه خو ب ثبت نام کنم…شروین میره باشگاه سرخ پوشان..
دم ابرویش بالا رفت:تو میری باشگاه آبی پوش ها…
ـ بابا..!!!
ایستاد و دست ها را داخل جیب شلوار راحتی اش فرو برد:یاد بگیر هر جا دوستات بودن تو مخالفشون حرکت کنی..
ـ اما..برای چی..!؟
ـ چون اینطوری همیشه وابسته به اونا بار میای..چند سال بعد باید رشته ی دبیرستانی انتخاب کنی..بری دانشگاه..اون وقت همیشه نگاه میکنی دوستات کجان که تو هم بری..
ـ اما من فقط نه سالمه..
ـ میتونی به جای فوتبال بری رباتیک..
برنا دوباره بالا پرید:من هم میخوام بر م رباتیک..آدم آهنی بسازم..
راه افتاد سمت خانه و پسرها را به حال خودشان گذاشت.پشت میز کارش نشست و کش و قوسی به گردنش داد..گوشی موبایلش را برداشت و پیامی برای گیتا فرستاد.چند س

تی میخواست خودش باشد.



نظرات شما عزیزان:

parnia
ساعت20:09---28 آذر 1394
رمانت جالبه
فقط به خاطر فونت و اندازش خوندش سخته


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 21 / 9 / 1394برچسب:,

] [ 20:28 ] [ رونیکا ]

[ ]